سخن غیر مگو با من معشوقه پرست/ کز وی و جام میم نیست به کس پروایی
....
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد/ آه اگر از پی امروز بود فردایی
"شاید یک روز بد شوم..."
شاید یک روزی هم رسید که من خسته شدم
از این همه تفاوتم با مردم شهر...
شاید یک روز من هم زدم زیر گوش دنیا...
همانجایی که صدای طبل بی خیالی می دهد...!
روزها را تا ظهر خوابیدم و
شب ها را به عیش گذراندم...
شاید یک روز من هم نوشتن را گذاشتم کنار و
تواضع آموخته از قلم سر به زیرم را
ریختم در دهان غرورم...
شاید یک روز آنقدر فراموشم شد همه چیز که
یادم رفت خدایی "هست..."
بشوم کافر و ملحد
بی دین و لائیک...
عضو یکی از این هزاران جنبش های مدنی شدم و
فریاد زدم:"آزادی می خواهم...!"
شاید رفتم توی همین کافه هایی که
بوی دودش عجیب آزارم می دهد این روزها...
پایم را انداختم روی هم، سیگاری دود کردم و
با دوستان مثل خودم...
فحش کشیدم به همه ی خوبی ها...
روی خون شهدا رژه ی روشنفکری رفتم و
بالا آوردم
تمام آرمان خواهی هایم را...
شاید یک روز سوار ماشین خیلی قشنگم شدم و
با صدای دانگ و دونگ ناشی از مستی ام،
شدم راننده ی دخترک های کنار خیابان و
بردمشان به آن مقصد معلوم...
اصلا شاید یک روز یکی از شماها را کشتم و بعد
رد شدم از روی جنازه ی به خون آغشته تان...
شاید همسرم را گرفتم زیر باد کتک و
رفتم سراغ دخترکان ارزان قیمت تر از او...
که قیمتشان عدد است و نه احساس...
شاید دخترم را رها کردم که بی قید باشد و
بچرخد با هر که دلش خواست و
هر چند وقت یک بار
سقط کند در خیابان های شهر
جنین های حرامزاده اش را...
شاید مادر پیر و سالخورده ام را زیر پاهای نامردی ام
لگدمال کردم و پرتش کردم گوشه ی خانه ی سالمندان...
شاید یک روز...
شاید یک روز من هم خیلی بد شوم...
اگز به قدر لحظه ای "فقط"
نگاه تو نباشد، محبوبم...
همه ی اینها خواهم شد و
...
+ شیطان "هست"، درست مثل خدا که "هست"... فراموشی او و دشمنی اش مصادف است با زمین خوردنی سخت... و همیشه از جایی به سراغت می آید که فکرش را نکرده ای...!
+ اینها نصیحت نیست که، 24 ساله ها هنوز آنقدر پیر نشده اند که زبان نصیحت داشته باشند. این ها زبان حال دردهایی است که من امروز دارم و زبان سرزنش ندارم که هیچ کدامشان از خودم دور نیست...
وشاید از "رگ گردن به من نزدیکترند..." به حکم اینکه هر چه که "هست"، اوست و اینها همه هست...
+ به جمله ی آخرم خرده نگیرید لطفا... اصلا نخوانیدش.
"قلب قلم"
قلب قلمم درد می کند...
زمان زیادی است که از عشق ننوشته...
هر زمان لمسش می کنم، می پرسد:
پس تو را چه شد؟!
چرا چنین خشک و ضمخت و بی حس شده ای انگار؟!
لبخندم را نثارش می کنم و نجوا کنان زیر گوشش می گویم:
چشم، صبر کن؛ می نویسم...
و با چشمی که نگران است، خیره می مانم به جوهر رو به اتمامش... به انتظار اینکه دگر نباشد و نپرسد از من...
- ۳ ۰
- ۹۳/۰۴/۱۹
- مسیحا اشراقی
قلم
"انتظار"
عجیب داغ شده این روزها...
بازار از دل حرف زدن...
از خدا گفتن...
عجیب صدای آمدنت می آید مهدی...!
منتظرت نیستم...!
می ترسم تو بیایی و...
کساد کنی بازار حرف زدنمان را...!
"هفته نامه"
خب آماده ای...؟
بریم پست بعدی رو؟
چیه؟! مگه آدم قلم به دست ندیدی تا حالا!
خیلی خب! باشه! اصلا نمی نویسم...!
نمی نویسم، اما...
یادت باشد؛
هفته ات آن قدر خوب نبود
که امروز بیاید...
نیامد...!
کلاهت را باد برده انگار...!
+ از قول "اخرس"، که می گوید خسته نباشی سرنوشت، می گویم خسته نباشی پسرک... خسته نباشی...!
+ 27
"اندوه بزرگ"
خیلی با خودم جنگیدم که این شعرو نذارم... زمانی قریب به 24 ساعت... اما خب حیف است؛ حیف است نخوانیدش...
تو ماهی و من ماهی این
برکه ی کاشی..
اندوه بزرگی ست زمانی
که نباشی!
آه از نفس پاک تو و صبح
نشابور
از چشم تو و حجره ی
فیروزه تراشی..
پلکی بزن ای مخزن اسرار
که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق
بپاشی!
ای باد سبک سار! مرا
بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را
نخراشی..
هرگز به تو دستم نرسد
ماه بلندم!
اندوه بزرگی ست چه
باشی.. چه نباشی..
"علیرضا بدیع"
+ جناب اشرف زاده این شعرو با صدای خیلی نابی! خوندن. می تونید از "حوض فیروزه" که استارتش از همونجا بوده، دریافت کنید. و دریافت کنید...!
- عباس میکائیلی